مهتاب دم صبح

صبحانه های یک ماه!

مهتاب دم صبح

صبحانه های یک ماه!

هیچ کس

هیچ کس بازو به بازویم نداد ای روزگار

گل پریشان شد زمستان شد بهار

از جوانی نیست چیزی یادگار

 

..

چرا چطور؟

مرو ای دوست!

چرا و چگونه کبوتر هایت؟

چگونه زنده خواهی بود ؟

چرا نتوانی بودن را!؟

با من امشب چیزی از رفتن بگو!

ما که رفتیم به دنبال ثبات!

عزیزم شما یک تکرار بزرگ و احمقانه ای

وجودت هیچ سودی نخواهد داشت

فرقی نمی کند در عصر حجر باشی یا  قرون وسطی

یا عصر پست مدرنیسم

تکرارا نوشته های دیگران و کم بودن خودت!

تکرار کثیف!

می دانی عزیزکم؟

من اگر صفحه ها برایت حرف می زنم

فقط برای این است که تو گوش می دهی

و می توانم خودم را خالی کنم

و گرنه خودم از قبل این را می دانم که تو حتّی

 

نصف حرفم را هم نمی فهمی!

 

فقط برای این که گفته باشم

آخه تا به کی آروم بشینیم

حسرت بکشیم گریه ببینیم؟

...

//

 

می دونی ؟   حالا که بعد از سه هفته اومدم بیشتر حالم از اینجا داره به هم

می خوره

( اینجا یعنی  زنده بودن خودمان!)

 

چه فضای گند و توصیف ناپذیری!

ما همه نابود شدیم !

 

 

من ِ ما کم شده است!

عزیزکم!

همیشه اینطوراست

گریه ش

یک نفر بگوید:

اینقدر سخت است که کسی فقط پدر باشد؟

محبت کردن آنهم تنها به یک فرزند ؟ اینقدر سخت است؟

خوشحال نیستم

 

ناراحت هم  نه زیاد!

من جذاب نیستم

شاید هم خودم نمی خوام چون تا خودنمایی نکنی کسی جذبت نمی شه

وقتی برای کسی کاری می کنم و نمی خوام بدونه!

وقتی برای همه کاری می کنم و نمی گم !

 

شاید ... تنها باشم!

آدما آخ آدمای روزگار

چی می مونه از شما ها یادگار؟!

 

بزام باید تو را ببینم امروز ! برای چه باید شاد باشم ؟

باید ناراحت باشم؟

چرا؟

خب حتما خدا می داند! نه؟

به هر حال !


عجب صبحیه! چه آفتابیه!

اعتیاد وحشتناک به شب ها نخوابیدن!

و صبح ها هم نخوابیدن

و نخوابیدن!