مهتاب دم صبح

صبحانه های یک ماه!

مهتاب دم صبح

صبحانه های یک ماه!

من یا تو؟

من اگر نصفه ،

اگر نیمه ، اگر  کم‌نورم،

تو همان احمق بی تکراری

که فقط لایق تحقیر منی!

 

با تشکر از من!

بوس

 

می بوسدَت پرنده شوی ، زودتر بِری

یعنی هنوز نفهمیدی تو ؟ وای چقد خری!

قیافه شو ببین!

 

همین چند لحظه پیش، اینجانب برای چندمین بار

مفتخر به دریافت اتّهام اعتیاد به مواد مخدر از سوی پدر شدم!

زیرش

ساکت لطفاً

آقا دارد آواز می خواند

اگر خواستید .. فقط می توانید

زیرآوازش را بروید!

سرد.شب. غذا

شب، سردِسردِ سرده

از بس غذا نخوردم ،

انگار تموم دنیا دور سرم می گرده

انگار ستاره ای نیست

این دردو چاره ای نیست

از بس که شب شمردم

انگار تموم شب ها

از جنس مرگ و درده!

دوستت دارم

 

ا.. این بلاگسکای چرا فیس زبون بیرون آوردن نداره!

حالا اشکالی نیست

شما تصور کنید که من برای همه‌تون زبون برون آوردم و مسخره‌تون کردم!

آه

بشکستی ،

نشکستی چه تفاوت دارد

تو سکوتت را « آه » !

« آه جانم» تو چقد خر بودی از دل هر کس و ناکس

به برون پرت شدی.

توی این پرت شدن ها به برون ،

ارزشت کم شد و از شعر فرومرُدی و چون چرَت شدی!

 

یکی نبود ! سه تا بود !

یکی نبود ! دوتا بود.

اون اوّلا سه تا بود ..

خدایی اون سه تا هم

نگو دیگه چار تا بود!!

از اولش سه تا بود

این که الان نوشتم

از حرفای خدا بود.

یکی از اون سه تا «بود »

هر دوی اون دوتا بود

یه روزی اون دوتا «یکی »

رفتن تو فکر ، تک تکی

که اینجا احتمالا اشتباه از خدا بود

چطور می شد «یکی » که

یکی از اون سه تا بود

شبیه اون دوتا بود؟؟!!

فک کردن و فک کردن

سوراخا رو چک کردن!!!!!

فهمیدن که از اوّل تقصیر اون خدا بود

که اون « یکی » خوشگل که یکّی از سه تا بود

شبیه اون دو تا بود..

گفتن اگر ما دوتا قراره بشیم تنها

تو بیشه و جنگلا..

همدیگرو ببوسیم..

ادامه شو نمی گم

بخون تو از کتابا!

با هم شدن دس به یکی ،

به قصد کشت اون « یکی »

خدا اونا رو یاری کرد

آسمونم همکاری کرد .

بعدش شدن دو تا تکی!

چون اون «یکی » که مرده بود

دسته تبر رو خورده بوده

شبیه هر دوتا بود

امّا خودش یه موجود جدا بود

اول قصّه شد همین که هی می گن جَووون ببین!:

یکی بود و یکی نبود!

چون اون « یکی » یه تیکه ی جدا ز هردوتا بود ..

با این حساب: هم« یکی »بود و هم نبود .

 

با تشکر از ترانه ی یکی بود یکی نبود منصور که منو یاد قصه ها انداخت !

 

 

 

 

 

 

 

ای سخندان بزرگ

که همیشه منو می خندونی،

بگو امروز تو کدوم قندونی ، کردنت زندونی؟

نمی تونی در بیای ! می دونی؟؟

صبح خواهد شد

و به اندازه ی شب ،

آسمان خواهد رید

بعد هم خواهد گفت

مطمئنم که کسی مرا ندید!

] خ [ بازی

خفه شد . خم شد و خونش را خورد.

خرک بیخبری از خطرش آگه شد

تُف بزَد ، خاک و خُلی را گِل کرد

دست و پا برد در آن ، خود شد و مُرد!